قسمت سوم-امتناع از بیعت و خروج از مدینه-
امتناع از بيعت عن عبد اللّه بن منصور و كان رضيعا لبعض ولد زيد بن على، قال: سألت جعفر بن محمّد بن على بن الحسين عليه السّلام فقلت: حدّثنى عن مقتل ابن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله فقال: حدّثنى أبى، عن أبيه، قال لمّا حضرت معاوية الوفاة دعا إبنه يزيد فأجلسه بين يديه، فقال له: يا بنىّ إنّى قد ذلّلت لك الرّقاب الصّعاب، و وطّدت لك البلاد و جعلت الملك و ما فيه لك طعمة و إنّى أخشى عليك من ثلاثة نفر يخالفون عليك بجهدهم و هم: عبد اللّه بن عمر بن الخطّاب و عبد اللّه بن الزّبير و الحسين بن علىّ، فأمّا عبد اللّه بن عمر فهو معك فألزمه و لا تدعه. و امّا عبد اللّه بن زبير فقطّعه إن ظفرت به إربا إربا، فإنّه يجثوا لك كما يجثوا الأسد لفريسته و يواربك مواربة الثّعلب للكلب. و أمّا الحسين فقد عرفت حظّه من رسول اللّه و هو لحم رسول اللّه و دمه، و قد علمت لا محالة أنّ أهل العراق سيخرجونه إليهم ثمّ يخذلونه و يضيّعونه، فإن ظفرت به فاعرف حقّه و منزلته من رسول اللّه و لا تؤاخذه بفعله و مع ذلك فإنّ لنا به خلطة و رحما و إيّاك أن تناله بسوء أو يرى منك مكروها. قال: فلمّا هلك معاوية و تولّى الامر بعده يزيد، بعث عامله على مدينة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و هو عمّه عتبة بن أبى سفيان ، فقدم المدينة و عليها مروان بن الحكم و كان عامل معاوية. فأقامه عتبة من مكانه و جلس فيه، لينفّذ فيه أمر يزيد، فهرب مروان فلم يقدر عليه. و بعث عتبة الى الحسين بن على عليه السّلام، فقال: إنّ أمير المؤمنين أمرك أن تبايع له. فقال الحسين عليه السّلام: يا عتبة قد علمت أنّا أهل بيت الكرامة و معدن الرّسالة و أعلام الحقّ الّذى أودعه اللّه عزّ و جلّ قلوبنا و أنطق به ألسنتنا، فنطقت بإذن اللّه عزّ و جلّ و لقد سمعت جدّى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله يقول: إنّ الخلافة محرّمة على ولد أبى سفيان. و كيف أبايع أهل بيت قد قال فيهم رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله هذا.فلمّا سمع عتبة ذلك دعا الكاتب و كتب: بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، إلى عبد اللّه يزيد امير المؤمنين، من عتبة بن أبى سفيان. أمّا بعد، فأنّ الحسين بن علىّ ليس يرى لك خلافة و لا بيعة، فرأيك فى أمره و السّلام. فلمّا ورد الكتاب على يزيد كتب الجواب إلى عتبة: أمّا بعد، فإذا أتاك كتابى هذا فعجّل علىّ بجوابه و بيّن لى فى كتابك كلّ من فى طاعتى أو خرج عنها و ليكن مع الجواب رأس الحسين بن علىّ. فبلغ ذلك الحسين عليه السّلام فهمّ بالخروج من أرض الحجاز إلى أرض العراق فلمّا أقبل الّليل راح إلى مسجد النّبىّ ليودّع القبر، فلمّا وصل إلى القبر سطع له نور من القبر فعاد إلى موضعه، فلمّا كانت الّليلة الثانية راح ليودّع القبر، فقام يصلّى فأطال، فنعس و هو ساجد، فجاء النّبىّ و هو فى منامه، فأخذ الحسين عليه السّلام و ضمّه إلى صدره و جعل يقبّل بين عينيه و يقول: بأبى أنت، كأنّى أراك مرمّلا بدمك بين عصابة من هذه الأمّة، يرجون شفاعتى، ما لهم عند اللّه من خلاق، يا بنىّ إنّك قادم على أبيك و أمّك و أخيك و هم مشتاقون إليك و إنّ لك فى الجنّة درجات لا تنالها إلاّ بالشّهادة. فانتبه الحسين عليه السّلام من نومه باكيا فأتى أهل بيته فأخبرهم بالرّؤيا و ودّعهم و حمل أخواته على المحامل و ابنته و ابن اخيه القاسم بن الحسن بن علىّ عليه السّلام ثمّ سار فى أحد و عشرين رجلا من اصحابه و أهل بيته و منهم أبو بكر بن علىّ و محمّد بن علىّ و عثمان بن علىّ و العبّاس بن علىّ و عبد اللّه بن مسلم بن عقيل و علىّ بن الحسين الاكبر و علىّ بن الحسين الاصغر
از عبد اللّه بن منصور (كه با برخى از فرزندان زيد شهيد، برادر رضاعى بود) نقل است كه: «به امام صادق عليه السّلام گفتم: براى من از مقتل پسر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله سخن بگوى گفت: پدرم از پدرش، امام سجاد عليه السّلام، به من نقل كرد كه: وقتى مرگ معاويه نزديك شد، پسرش يزيد را فراخواند و پيش خود نشاند و به وى گفت: پسرم من گردنكشان سرسخت را رام تو ساختم و ايالتها را براى پذيرش حكومت تو مهيا كردم و حكومت را با همۀ امكاناتش طعمۀ تو ساختم. با اين همه از سه كس مىترسم كه با تمام تلاششان با تو مخالفت كنند و آنان عبارتند از: عبد اللّه، پسر عمر بن الخطاب، عبد اللّه، پسر زبير و حسين، پسر على. اما عبد اللّه، پسر عمر، در عمل با تو خواهد بود، پس در كنارش گير و تركش نكن و اما عبد اللّه، پسر زبير، اگر به وى چيره شدى قطعهقطعهاش كن كه او چون شيرى كه بر شكار خويش بجهد بر تو خواهد جهيد و مانند رفتار روباه با سگ، با تو مكر خواهد ورزيد. و امّا حسين، نسبت او را با رسول خدا مىشناسى؛ او از گوشت و خون رسول خدا است و مىدانى كه ناگزير، اهل عراق او را به سوى خود خواهند كشاند، سپس دست از يارى او بركشيده و تباهش خواهند ساخت، اگر بر او چيره شدى، حق و جايگاهش را نسبت به رسول خدا در خاطر داشته باش و او را به كارش مؤاخذه مكن. علاوهبراين ما را با او خويشى و نسبتى نيز هست، زنهار كه به او بدى برسانى يا از تو ناروايى بيند! وقتى كه معاويه مرد و پس از وى يزيد، حكومت را به دست گرفت، كارگزار خود را كه عمويش، عتبة بن ابى سفيان، بود به شهر مدينه گسيل داشت. كارگزار معاويه در مدينه، مروان بن حكم بود، عتبه به مدينه آمد و او را از مقامش برداشت و خود به جايش نشست تا دستور يزيد را دربارۀ وى اجرا كند اما مروان گريخت و او بر وى دست نيافت. عتبه به پيش حسين بن على عليه السّلام مأمور فرستاد و او را فرا خواند و گفت: امير مؤمنان، دستور داده كه با او بيعت كنى. حسين عليه السّلام گفت: اى عتبه! مىدانى كه ما خاندان ارجمندى، معدن پيامبرى و راهنمايان حق هستيم؛ حقى كه خداى عزّ و جلّ در دلهايمان به وديعت نهاده و زبانهايمان را با آن به سخن فرا داشته و برگشوده است، اينك من به اذن خداى عزيز و جليل سخن مىگويم: به جانم سوگند، از جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه مىگفت: «فرزندان ابو سفيان را خلافت حرام است» و من با خانوادهاى كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله دربارۀ آنها چنين گفته، چگونه بيعت كنم؟ ... وقتى عتبه آن سخن را از حسين عليه السّلام شنيد، منشى را فراخواند و نامهاى نوشت: به نام خداوند مهرآيين و مهرورز، به بندۀ خدا، يزيد، امير مؤمنان، از عتبه، پسر ابو سفيان. حسين بن على هرگز خلافت و بيعتى را بر تو قائل نيست. نظرت دربارۀ وى چيست؟ و السّلام. هنگامى كه نامه، به يزيد رسيد، در پاسخ به عتبه نوشت: آنگاه كه نامۀ من به تو رسيد، پاسخش را هرچه زودتر برايم بفرست. در نامهات بر من روشن كن كه چهكسى در فرمان من است و چهكسى از آن سرباز زده است. درضمن، در كنار پاسخ نامه، بايد سر حسين بن على نيز باشد. اين خبر به حسين عليه السّلام رسيد و بر آن شد كه از سرزمين حجاز به سوى عراق روانه شود. وقتى كه شب شد، به مسجد پيامبر رفت تا با قبر پيامبر، وداع كند. چون به قبر پيامبر رسيد، نورى از قبر، بر او تابيدن گرفت و او از آنجا به منزلگاه خود برگشت. شب دوم كه فرا رسيد، باز به مسجد آمد تا با مرقد پيامبر وداع كند، در آن جا به نمازى طولانى قامت بست و در حال سجده، چرتى زد. در خوابش، پيامبر را ديد كه به نزدش آمد و او را در آغوش كشيد و به سينهاش چسبانيد و شروع به بوسيدن ميان دو چشمش كرد و گفت: پدرم به قربانت، گويى تو را مىبينم كه به خونت آغشته شدهاى آن هم در ميان مردانى از اين امت كه شفاعت مرا اميدوارند اما پيش خدا آنها را هرگز نصيبى نيست. پسرم تو به پيش پدر و مادر و برادرت مىآيى و آنان مشتاق تواند. تو را در بهشت درجاتى است كه جز با شهادت به آنها نرسى. حسين عليه السّلام درحالىكه مىگريست از خواب بيدار شد. پيش خاندانش رفت و خوابى را كه ديده بود به آنها بيان كرد و بدرودشان گفت. خواهران و دخترش را، نيز پسر برادرش قاسم بن حسن بن على را بر كجاوهها نشاند، سپس با بيست و يك مرد از ياران و خاندانش به راه افتاد كه ابو بكر بن على، محمّد بن على، عثمان بن على، عباس بن على، عبد اللّه بن مسلم بن عقيل، على بن حسين اكبر و على بن حسين اصغر از جملۀ آنان بودند.
**مقتل الحسین به روایت شیخ صدوق صفحه 123